ناگهان در بهار جنگ از ره رسید و زندگانی من را اندرون کوله ای با دوربین ها و هندی کم، چند پاره ای عکس جای داد و رفت. در بهار دلتنگ ترت بودم. دلواپس ترت بودم. خانه مان لرزید، شیشه ها نیز هم. چنگ می زدم به بوسیدن صدایی که از دگر سوی تلفن آرام کند جانم را. مادر خانومی می گفت ای کاش فلونی برود تا ابد و یک روز و بر نگردد بار دیگر من می گویم اما ای کاش برود تا به بی تایی و برنگردد بار دیگر. شال و کلاه کنم بروم پس بگیرم دوربین هایم را از زیر میز امن و ایمن پناه سرا.. عزیزانم انتظار دود می کنند و من می کشم تا در آغوش بگیرمشان. در بهار دوست دارت بودم. عاشق ترت بودم در بهار. می نشینم بر لب جوی با کفش ایر جردن تا تویی دلیل من برای سال مردن. نازنین من تو چ نازی و طنازی و جان من را تا ب بی تایی می تازی. چنگ می زنم به بوسیدن صدایی که از دگر سوی تلفن رام می کنی جانم را. هیچ هم ژنتیک نخوانده ام. قربان صدقه ات که هرروز می روم و برمی گردم. بروم و موکایی پر کنم با طعم بادام زمینی مورد علاقه تو. بنشینم و نان بپزم. گم بشوم در هیاهوی آشپزخانه. راستی.. در فر هم جای می شوم.