خواب دیدم تو خونمون بائوباب های پنجاه متری داریم
و با یه دختر نازنازی دوست شدم که مسئول باغ وحش بود و خرس های قطبی رو باهامون تا جنگل میاورد تا باهاشون پیک نیک بریم و من به پهنای دوربین گریه می کردم از اینکه اگه چشمهام باز کنم
و شاتر درست پیدا نکرده باشم چی.
بهم می گفتی نمی تونستیم تو ذهنمون تکون بخوریم. نمی تونستیم چون خو گرفته بودیم به سخت گرفتن ها.
نگفتم که من جایی از جنگلهای خوابم برای کودکانه آسون گرفتن اشک می ریختم.
_