هیــ ،چ.

به سوی دو هزار و هفتصد و چهل و پنج آسمان و فراتر از آن

هیــ ،چ.

به سوی دو هزار و هفتصد و چهل و پنج آسمان و فراتر از آن

۱۰ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

می گفتم

اگه سنگ بودم دوست داشتم اونی باشم که با جریان در حرکت

اگه پرنده اونی که بالش می شکنه و بیشتر از اوج دیده

اگه آدمم، دوست دارم اونی باشم که سفر می کنه.

 

- می گه اجازه تجربه ش بهم می ده چون به قدر کافی مخم از فکر به کنکور فاسد شده

 

 

می گم

من دیوونه عکاسی از جاده هام

صحرا، اون بالا پایین سقف کامیون ها و بی مزگی ساندویچ های بین راهی

 

- نمی گه اجازه تجربه این سفر دو نفره رو بهم می ده چون از عکس متنفره

 

۳ نظر ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۱۵
نِگــ را

نه

قصه بگو

آخرین قطار خالی از سوت آمدن هاست

تمام نمی شوم

نخواستم، می خواهم که تمامت شوم

قصه بگو

اشک می ریزی که خزر شوم

من از نخواستن اولین رفتن خواستم تمام شوم

خواستم که تمامم شوی

گونه هایم را به باد دادم

اشک بریزی، آسمان خزر می بارد

 

صبح سرمه های آیینه از نگاهی شکست

که قلبش را به عینکش سنجاق کرده بودم

نامش من بود

مادرم می گفت خیابان میراث پسر هاست

من به کوچه رفت و دید از سوت شبکور ها

نیامدنت را که بر جای پای رهگذر لِی لِی می کرد

قصه بگو

شب که شود

جوهرم تمام نشود تمام می شوی

شب که تمام شوی خیابان که زیادت شود

قصه ارثیه کوچه به توست

 

 

۲۱ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۴۹
نِگــ را

 

تظاهرات زنان در اعتراض به طرح موضوع حجاب اجباری

دانشگاه تهران/ اسفند ماه 57

 

-عکس از هنگامه گلستان

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۰
نِگــ را

صبح که می شود درتلاشم تا چیزی به تازی بنویسم و چیزهایی در مخ زبان نفهم ضد عربم بکارم. از تاریخ که بسم الله می گویم، طلوع می شود و با لعن و نفرین دهان خواهر را از خنده به صین و معنای چین چسب می زنم. صبح نوشتم زوال می تواند آفریننده باشد و غروبش تگرگ ها از آسمان خدا به سر و بهتر از آن لیوان آب هویج نازنینم سقوط کردند. این هم به پای رکعت هایی که قضا کردم بنشانیم؛ زوال همانقدر که از سر تدریج است و آرامی می تواند به رضای آفریدگار به آفریدنی برق آسا نیز باشد. این زر روز را که شب کاشتم رعد و برقش را حواله سقف اتاقم کرد، من دیدم کلاغی به زوالی برق آسا مرد. جوهره قلم را بر دستانم مهر می کنم و می گویمت

 

پس در توفان و آن زوالِ تدریج دارِ برق آسایِ بارش چیست

که مرا این چنین رام طبیعت می کند؟

 

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۵۹
نِگــ را

.

 

.

۱ نظر ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۲۴
نِگــ را

تن خاک گرفته یونیفرمم را که به خاک دیوار پناه می دهم؛ نگاه دختر بچه ای را به خودم سنگین می بینم که با متانت کودکانه ای سلامم می کند. پس به انگشتانم فرمان نظام می دهم و با پاشیدن لبخندی به رویش پاسخ می دهم. بعد تر انگار که من تنها عابر علاف این حوالی باشم زنی به طرفم قدم برمی دارد که گویی بلندی موهای بلوندش به خوبی از پوشاندن لبخند مضحکش برآمده. زن مو بلوند، دستپاچه نشانی می پرسد و پاسخ می دهم در همان حال که به خداحافظ خجل دخترک. نام اولین کوچه ای که از شهر می شناسم و جمله شناساننده تمامی کوچه ها؛ که با آخرین جرعه جوهر بر خاک دیوار می نویسم. سایمون و گارفانکل که شروع به وراجی جوان پسندانه در گوشم می کنند لعنی به گور جان اف کندی می فرستم و به موش دیوار از شباهت به خودم می گویم. درکم که می کند، ترکش می کنم. به خانه می رسم و به کما رفتنی با خاک یونیفرم چشم می بندم. حالا شب تر شده و من به هم زیستی با خاک کتاب و درس مکتب، روزهایم را دستانی می بینم؛ خیس و زمان، این ناخلف ماهی را،، لجوجی که از دست زمانه ام به گریختن تاختهچشم می بندم و دعای یکشنبه ام را به پای

دیواری،کتابی و شاخه ای از خاشاک یاس امضا می زنم.

-باشد تا صبر برادرانت را بر دستانم ارزانی داری

 

۳ نظر ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۹
نِگــ را

به دندان هایم که فکر می کنم. برفک سرآستین هایم سر می روند به فنجانم. من نمی دانستم در شهر ما آستین ها هم دلتنگ می شوند؛ تو چرا متنفر از قهوه  نبودی؟ شجریان که از دلِ تنگ تر مناره ها مقلب القلوب می خواند به کناری می خزم و از کنار خزه پتو می بینم که از درمی آیی و مقنعه ت را به صورت خواب آلودم مهر می کنی. رنگ مقنعه گرم است و سایه تو را با اشک هایم می آراید. در هوا که طرح قو ونقره می کشم بلند می شوم تا با سلامی بلند تر به میهمانی گلدان ها بروم. به گلدان ها سلام می کنم تا مبادا آداب معاشرت از یاد ببرم و یاد گریه به پنجره چشمان روشنا، گلدان شود. می گویم چشمان من پنجره ندارد عزیز جانم که با دامنه ساق های لختت و آن رود شراب موها دلتنگ گلدان ها شوی؛ روز قبل اما پیری را دیدم که ادعا پنجره هایش خوابیدن با تمام تن ها بود. عمری و خوابی از تنی به دیگری و از دیگری به دگر تنی. مشغول در آرایشگاه زنانه و و نه چشمی و نه سلامی. بعد از آن یاد انگار که به ریش ریسمان بوسه فرستاده باشم که می گویم اما اگر من منشی هیتلر می بودم با لو دادن زنهای آرایشگاه زنانه سرنوشت جنگ را از سر می نوشتم.

-

a76138_DSC_1011.jpg (4282×2451)

سارا؛

امروز که هری استایلز تو هدفونم می خوند به این فکر می کردم که دختر تو چقدر بوی وانیل و اشک می دادی. انگار که اسمارتیز روی بستنی باشی یا دلیل گریه های رو مخ داداشت. بعدش بهت پیام دادم و برای دو هزار و هفتصد و چهلمین بار golden رو برات فرستادم تا یادم بمونه اون تیک دوم رو مخ تر از گریه های داداشت دوباره هیچوقت با ویس بهار تو دیوونه ای، طلایی نمی شه. کارنامه این ماهم رو گرفتم و بابت نمره فیزیکم تا زهره ترک کردن کلاغ های محله مون جیغ کشیدم. که وقتی مامان با چهره سوالی ازم بپرسه این یعنی پیشرفت؟ دوبار پشت سرهم سر تکون بدم. خواستم که از لئون موکا بگیرم و یادم افتاد هنوز هم خوشحالی های سالم تری تا سوزوندن پروانه های معدم وجود داره. مثل تبدیل به دو ساعت درگیری با قطعه جدید و تصور لبخند رضایت استاد همیشه ناراضی یا دو دقیقه گوش دادن به یاس و ارغوانی شدن، بیست دقیقه نوشتن برای یاس و از ابرها رنگین کمون دزدیدن. گوشه جدول های رنگ و رو رفته خیابون نشستن و اشک ریختن، از خستگی و کلافگی و کلافگی، و کلافگی. سیس لیام با گیلاس شامپاین گرفتن و به استیصال بالینی فکر کردن. قدم زن رو جوبی که ریگ روان نیست و رفتن تو بغل کسی که هست.

 

 

سارا

دوستت دارم و گریه های پسرت رو مخ تر از هر کسی بود

لطفا زنده شو  به لپ هام بستنی وانیلی بکش.

 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۰
نِگــ را

خوشحالی اش هدایای کودکان دبستان و رده های کبود انگشتانش بود.

به آیینه که نگاه می کرد؛ خود را می دیدم.

-

بهار: دقت کردید حرکت دست چپم بهتر شده؟

آقای فرد: مسیر، مسیرِ بهبود. جفت دستهات قوی و منظم تر شدن.

-

خانوم صاد: بیا ببین نورا برات چی فرستاده

(به جعبه ای با تزئین روبان بنفش اشاره می کند و نرم می خندد) 

 

۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۰
نِگــ را

ساری می گوید پسرها باهوش هایی هستند که احمق جلوه می کنند

و دختر ها احمق هایی که خواهان باهوش جلوه کردنند

آخر ساری از الگوی اقتصاد جهان و پاس نشدن شیمی اش تا دختری که هست و انقدر ها برای به جلوه نمایی باهوش نیست هم عادت به ربط دادن همه چیزِ هرچیز به جنسیت دارد. ساری که صدایش می کنم؛ آن طور لب و دهانش را در هم جمع می کند که انگار ترش ترینِ لواشک ها را جلویش گذاشته باشی. با این همه ناز، سر بر شانه ام می گذارد و با حال باهوش ترین احمق ها از خریدن فندکی که برایم در نظر داشته می گوید. شبیه به هارترین گراز یا گرازترین هار بازویم را چنگ می اندازد و به میان غرهایم پرانتز پرانی می کند که می دانسته هرگز سالش با استفاده من از هدیه احمقانه اش هم به عید نخواهد رسید. دوباره هوای شاعری به کله باد خورده اش می زند و می گوید برایش شبیه به نخ سیگاری می مانم که به لبهای راهبه ای می سوزد. سر تکان می دهم و سعی در دوختن دهانش با کف دستانم می کنم. دخترک احمق؛ حتی نمی دانست که از راهبه ها نفرت دارم. نفسش را که بو می کشم انگار باز هم از حد روزانه اش بیشتر گذرانده باشد. می خواهم که بگویمش لبهایش ذهنم را مسموم می کند، سرتکان می دهم.

-میدونستی از راهبه ها متنفرم؟

 

۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۲۸
نِگــ را

روزنه ای برای وارستگی. پنجره ای بود به روی نگارخانه شهر. مخروبه ای با دیوار های آجری و رهگذران آجرنما. من نیز رهگذر بودم، آجر اما قبل تر. از پشت پنجره فکر می کردم آن مرد می آید و جای پای شب بر چرخش کلید می کوبد. من نیز شب بودم، کلید اما قبل تر. من آدم تماشا بودم، نه آن مرد با کت پوست و نه مخروبه ای که تماشای کلاغی به اوست. شهر من، شهر شکستن پنجره ها با کش تنبان مردها بود، شهر زن های پنهانی به پای کش تنبان یا لانه کرده در زیر کت ها. من نیز مخروبه بودم، کلاغ اما قبل تر. نگاهت می کنم. از پشت پنجره و کناره مخروبه ای با دیوار های آجری. به مسیحی می مانی که از پنجره ها صومعه می سازد. می شود برایت کشت و مرد. من نیز مسیح بودم، پنجره اما قبل تر. آن زن می آمد و جای پای روز بر چرخش کلید می رقصید. 

.

من آدم تماشا بودم، هستم. به پنجره شدنی، خواهم ماند.

12/2

 

۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۱۱
نِگــ را