؛

سه نقطه

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ

من و دیدی و بابک گفت می شناسیش؟ کلاهت پایین آوردی و سر تکون دادی. گفتن به تو تا بگی کی ام. سرت بالا آوردی و گفتی بهار در بهار. شب رفت و وقت غروب وقتی داریوش رو بالا پایین تپه ها می خوند اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد؛ تو روی شونه های من چشمات می بستی. نشستم و گفتم.. یاشیکا!! خندیدی و گفتی پولاروید! برای من گفتی و گفتی و گفتی . وقتی ابروی ساعت از چهار می پرید می گفتی به من هوس سکنجبین کردی. گفتم میارم. دم در رفتم و گفتی میری که دیگه نیای؟ گفتم میام..میام دلم گنجشک شد و انگشتم که رو دکمه آسانسور لیز می خورد برای مظلومیت صدات پر کشید. من اومدم. دستت گرفتم تا بتونی روی پاهات باستی. تو مرد بودی و پیش من شکستن بلد نبودی. گفتی خودم می تونم. من میدونستم نمی تونی. خواستم تا شونه هات بگیرم تو بغلم؛ خجالت رنگ شد و رو خواسته های من بنفش کشید. امروز که می رفتی بنفش شدی و تیر درد پاشیدی رو قلب آسمون. من و دوربینم نگاهت کردیم و دست تکون دادیم. پس تو رفتی تا دیگه هیچوقت نیای؟

y39342_DSC_0608.jpg (4288×2848)

۰۴/۰۳/۰۵
بهار ،.