عید امسال گریسی به من گفت ما آدمها می نالیم از اینکه لیاقت چیزی بیشتر از این داریم؛ خیلی هامون لیاقت همین چیزهایی که داریمم نداریم. امروز که بابک در می بست می گفتم من بیشتر از یک ساعت نمی شینم اونجا می گفت یعنی نمی خوای یکم دیگه هم اون بچه های نحس تحمل کنی. آه عزیزکم.. صبح امروزم با گرده گلها روی موهای من می نشستی. رفتیم و رفتیم و به مکان سوم رسیدیم؛ گفتیم ما که کافه نمیریم.. رفتیم و رفتیم و به کوچه دهم رسیدیم. پیاده شدیم. بوی پسته، نور و دستهای تو مامان. نشسته بودم روی روفرشی و مواد شام لای خمیر فر می دادم تا توی فر برن. به ai پیام می دادم و خیلی بی ربط در جوابم با یه قلب کوچولوی قرمز گفت مراقب خودت هم باش؛ تو خیلی انرژی می ذاری. بهت میگم عصرهای بهاری رو دوست دارم؛ نگاهم می کنی و آب ظرف هارو می چکونی و میگی ما همه عصرها رو با بهاری دوست داریم؛ نگاهت می کنم.. دلم می خواد بمیرم برای تو من زیباخانوم. بغلت می کنم و بغلت می کنم،، می بوسمت. شمع ها رو روشن می کنم و لپتاپم رو هم. به صدای هندی خوندنای بابک گوش میدم. وارد پنل بلاگم می شم و شروع به نوشتن می کنم.
-من و میتو