؛

3:20

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۲۱ ق.ظ

روزها می گذشتن و خرداد دور گلوی من چنگ می انداخت. دختر کوچولو گوشه اتاق با پشت دست اشکاش پس می زد و توی پنل بلاگش می نوشت. دلم می خواست بغلش کنم و بگم ولی من هستم.. ولی خرداد امسال دیگه نه من چهارده سالم بود و نه جونی داشتم برای بغل کردن کسی که من نباشم. با بابک نشسته بودیم دور فلکه و بی مزه ترین بستنی دنیا بعد بستنی های فوق بی مزه بندر می چکید روی مچ لباس من. بابک صدایی صاف کرد و با سرفه ای گفت تو آدم خطرناکی هستی. ولی با من نباش من بامبو ام.. گفتم منم پاندام پس بیا باهم دوست باشیم. این اولین باری بود که پیش من به مرگ پدرش اعتراف می کرد. چشمهام رو بستم تا نپرسه حالا چرا گریه. زیبا اومد و چرخی زد توی اتاق و سرکی به عکسهای روی دیوار کشید و گفت چقدر این عکس قشنگ انداختی بهار.. تو باورت می شه اون رفته باشه؟ همین که دید می لرزیدن مردمک هام دست و پاش گم کرد و گفت اینجا اینجا.. بخون چی نوشتی روی این یکی عکس.. سرم پایین انداختم و قلم آبی رو دوبار دور انگشتهام چرخوندم. سرش بالا آورد و موشکافانه پرسید از؟ بی حوصله گفتم مولانا. گفتم زیبا خانوم توی مطب دختر کوچولو می بوسید پیشونی مامانش. دل من از اون دوردورا رفت برای شما تا بیاد پیش شما. ببخشید.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۱۳
بهار ،.

نظرات  (۱)

۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۳۶ میم. الف Фамилий

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی