11:11

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

می گفتم

اگه سنگ بودم دوست داشتم اونی باشم که با جریان در حرکت

اگه پرنده اونی که بالش می شکنه و بیشتر از اوج دیده

اگه آدمم، دوست دارم اونی باشم که سفر می کنه.

 

- می گه اجازه تجربه ش بهم می ده چون به قدر کافی مخم از فکر به کنکور فاسد شده

 

 

می گم

من دیوونه عکاسی از جاده هام

صحرا، اون بالا پایین سقف کامیون ها و بی مزگی ساندویچ های بین راهی

 

- نمی گه اجازه تجربه این سفر دو نفره رو بهم می ده چون از عکس متنفره

 

۳ نظر ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۱۵
بهار ،.

نه

قصه بگو

آخرین قطار خالی از سوت آمدن هاست

تمام نمی شوم

نخواستم، می خواهم که تمامت شوم

قصه بگو

اشک می ریزی که خزر شوم

من از نخواستن اولین رفتن خواستم تمام شوم

خواستم که تمامم شوی

گونه هایم را به باد دادم

اشک بریزی، آسمان خزر می بارد

 

صبح سرمه های آیینه از نگاهی شکست

که قلبش را به عینکش سنجاق کرده بودم

نامش من بود

مادرم می گفت خیابان میراث پسر هاست

من به کوچه رفت و دید از سوت شبکور ها

نیامدنت را که بر جای پای رهگذر لِی لِی می کرد

قصه بگو

شب که شود

جوهرم تمام نشود تمام می شوی

شب که تمام شوی خیابان که زیادت شود

قصه ارثیه کوچه به توست

 

 

۲۱ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۴۹
بهار ،.

 

تظاهرات زنان در اعتراض به طرح موضوع حجاب اجباری

دانشگاه تهران/ اسفند ماه 57

 

-عکس از هنگامه گلستان

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۰
بهار ،.

صبح که می شود درتلاشم تا چیزی به تازی بنویسم و چیزهایی در مخ زبان نفهم ضد عربم بکارم. از تاریخ که بسم الله می گویم، طلوع می شود و با لعن و نفرین دهان خواهر را از خنده به صین و معنای چین چسب می زنم. صبح نوشتم زوال می تواند آفریننده باشد و غروبش تگرگ ها از آسمان خدا به سر و بهتر از آن لیوان آب هویج نازنینم سقوط کردند. این هم به پای رکعت هایی که قضا کردم بنشانیم؛ زوال همانقدر که از سر تدریج است و آرامی می تواند به رضای آفریدگار به آفریدنی برق آسا نیز باشد. این زر روز را که شب کاشتم رعد و برقش را حواله سقف اتاقم کرد، من دیدم کلاغی به زوالی برق آسا مرد. جوهره قلم را بر دستانم مهر می کنم و می گویمت

 

پس در توفان و آن زوالِ تدریج دارِ برق آسایِ بارش چیست

که مرا این چنین رام طبیعت می کند؟

 

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۵۹
بهار ،.

.

 

.

۱ نظر ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۲۴
بهار ،.

ساری می گوید پسرها باهوش هایی هستند که احمق جلوه می کنند

و دختر ها احمق هایی که خواهان باهوش جلوه کردنند

آخر ساری از الگوی اقتصاد جهان و پاس نشدن شیمی اش تا دختری که هست و انقدر ها برای به جلوه نمایی باهوش نیست هم عادت به ربط دادن همه چیزِ هرچیز به جنسیت دارد. ساری که صدایش می کنم؛ آن طور لب و دهانش را در هم جمع می کند که انگار ترش ترینِ لواشک ها را جلویش گذاشته باشی. با این همه ناز، سر بر شانه ام می گذارد و با حال باهوش ترین احمق ها از خریدن فندکی که برایم در نظر داشته می گوید. شبیه به هارترین گراز یا گرازترین هار بازویم را چنگ می اندازد و به میان غرهایم پرانتز پرانی می کند که می دانسته هرگز سالش با استفاده من از هدیه احمقانه اش هم به عید نخواهد رسید. دوباره هوای شاعری به کله باد خورده اش می زند و می گوید برایش شبیه به نخ سیگاری می مانم که به لبهای راهبه ای می سوزد. سر تکان می دهم و سعی در دوختن دهانش با کف دستانم می کنم. دخترک احمق؛ حتی نمی دانست که از راهبه ها نفرت دارم. نفسش را که بو می کشم انگار باز هم از حد روزانه اش بیشتر گذرانده باشد. می خواهم که بگویمش لبهایش ذهنم را مسموم می کند، سرتکان می دهم.

-میدونستی از راهبه ها متنفرم؟

 

۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۲۸
بهار ،.

روزنه ای برای وارستگی. پنجره ای بود به روی نگارخانه شهر. مخروبه ای با دیوار های آجری و رهگذران آجرنما. من نیز رهگذر بودم، آجر اما قبل تر. از پشت پنجره فکر می کردم آن مرد می آید و جای پای شب بر چرخش کلید می کوبد. من نیز شب بودم، کلید اما قبل تر. من آدم تماشا بودم، نه آن مرد با کت پوست و نه مخروبه ای که تماشای کلاغی به اوست. شهر من، شهر شکستن پنجره ها با کش تنبان مردها بود، شهر زن های پنهانی به پای کش تنبان یا لانه کرده در زیر کت ها. من نیز مخروبه بودم، کلاغ اما قبل تر. نگاهت می کنم. از پشت پنجره و کناره مخروبه ای با دیوار های آجری. به مسیحی می مانی که از پنجره ها صومعه می سازد. می شود برایت کشت و مرد. من نیز مسیح بودم، پنجره اما قبل تر. آن زن می آمد و جای پای روز بر چرخش کلید می رقصید. 

.

من آدم تماشا بودم، هستم. به پنجره شدنی، خواهم ماند.

12/2

 

۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۱۱
بهار ،.