Down by the banks, a sunflower blooms
Reaching into the clouds
Ever young and ever-growing
Defying the hardest winds' blowing
Time and again I have drawn her
Ever since she was a golden-haired girl
Down by the banks, a sunflower blooms
Reaching into the clouds
Ever young and ever-growing
Defying the hardest winds' blowing
Time and again I have drawn her
Ever since she was a golden-haired girl
توی خوابم یه کوچه بود. یه جاده با زمین سبز. اسم کوچه، کوچه ی "عزیزم" بود. از کوچه ی عزیزم تا شهر آبی من رفتم و رفتم. کز کردم کنج اسکله. این پا رو اون پا زل زدم توی تخم چشای فلق آسمون. گفتی چ دستایی داری. چ سبزی شما. گفتم چون سردم سرما زده به شکوفه های قلبم. می میرن عزیزم.. می میرم.. مردن شکوفه های قلبم. اینارو توی خوابم نگفتیا. گفتی؛ نپرس کی. باید برم. برم و برم تا اونور فلق آسمون و شهر آبی. برم تا برسم به کوچه ی عزیزم. اونور کوچه یه خرگوش سفید اتو کشیده، کت و شلوار پوشیده می مونه منتظرم؟ تو می مونی تا بگم چ مژه هایی داری. چ بنفشی شما؟ نمی مونی. دست باد می گیری و میری. هرچی نباشه قویی پرواز خوب ترتر بلدی از ما دسته های مردابی. تق تق تق. اینم می زنم تا زخم چشم نخوری تصدق تو. راستی یاسی.. اسپندای من ندیدی؟
پ.ن: منشنی به همین پیچیدگی
پ.ن دو:* پس چرا مازندرانی یاد نمی گیرم
ناگهان در بهار جنگ از ره رسید و زندگانی من را اندرون کوله ای با دوربین ها و هندی کم، چند پاره ای عکس جای داد و رفت. در بهار دلتنگ ترت بودم. دلواپس ترت بودم. خانه مان لرزید، شیشه ها نیز هم. چنگ می زدم به بوسیدن صدایی که از دگر سوی تلفن آرام کند جانم را. مادر خانومی می گفت ای کاش فلونی برود تا ابد و یک روز و بر نگردد بار دیگر من می گویم اما ای کاش برود تا به بی تایی و برنگردد بار دیگر. شال و کلاه کنم بروم پس بگیرم دوربین هایم را از زیر میز امن و ایمن پناه سرا.. عزیزانم انتظار دود می کنند و من می کشم تا در آغوش بگیرمشان. در بهار دوست دارت بودم. عاشق ترت بودم در بهار. می نشینم بر لب جوی با کفش ایر جردن تا تویی دلیل من برای سال مردن. نازنین من تو چ نازی و طنازی و جان من را تا ب بی تایی می تازی. چنگ می زنم به بوسیدن صدایی که از دگر سوی تلفن رام می کنی جانم را. هیچ هم ژنتیک نخوانده ام. قربان صدقه ات که هرروز می روم و برمی گردم. بروم و موکایی پر کنم با طعم بادام زمینی مورد علاقه تو. بنشینم و نان بپزم. گم بشوم در هیاهوی آشپزخانه. راستی.. در فر هم جای می شوم.
با انگشتهای پاستلی نشستم پشت تایپینگ تا بگم توی این روزهای جنگ اگر از خالی از سکنه شدن محله تون اطمینان دارید و قصد ترک شهر دارید بیایید تا این حیوونکی های خیابون که جایی برای رفتن ندارن رو هم فراموش نکنیم با تشتی از آب یا حتی کاسه های پلاستیکی چون پیدا کردن غذا برای اونها شاید اونقدرا مسئله ای نباشه که آب هست. در ادامه این پست رو آپدیت می کنم برای کسایی که مثل من به آشپزخونه پناه بردن و می شنیدم که توی مناطقی از کشورمون مردم از هجوم به صف نانوایی نان هم برای خوردن ندارن و یا سخت می شه برای اونها پیدا کردن پس .. چرا خودمون درست نکنیم؟ امشب سنگینم از نقاشی کشیدن و آبیاری درختهای گلابی؛ اگر قلبم از صدای انفجار نایستاد قول می دم تا فردا صبح رسپیش رو هم براتون بنویسم.
از یاس که نت هاش به مقوا می چسبونه یاد گرفتم تا با ناخن چطور می تونم تمیزتر گلهام به ورقه یا کاغذ بچسونم. به رد قرمز انگشتهام روی دفتر نگاه می کنم و نفس عمیق می کشم.. بازم وسواس بهار؟
عزیز جون
9:57 - دوشنبه