می گفتم
اگه سنگ بودم دوست داشتم اونی باشم که با جریان در حرکت
اگه پرنده اونی که بالش می شکنه و بیشتر از اوج دیده
اگه آدمم، دوست دارم اونی باشم که سفر می کنه.
- می گه اجازه تجربه ش بهم می ده چون به قدر کافی مخم از فکر به کنکور فاسد شده
می گم
من دیوونه عکاسی از جاده هام
صحرا، اون بالا پایین سقف کامیون ها و بی مزگی ساندویچ های بین راهی
- نمی گه اجازه تجربه این سفر دو نفره رو بهم می ده چون از عکس متنفره
صبح که می شود درتلاشم تا چیزی به تازی بنویسم و چیزهایی در مخ زبان نفهم ضد عربم بکارم. از تاریخ که بسم الله می گویم، طلوع می شود و با لعن و نفرین دهان خواهر را از خنده به صین و معنای چین چسب می زنم. صبح نوشتم زوال می تواند آفریننده باشد و غروبش تگرگ ها از آسمان خدا به سر و بهتر از آن لیوان آب هویج نازنینم سقوط کردند. این هم به پای رکعت هایی که قضا کردم بنشانیم؛ زوال همانقدر که از سر تدریج است و آرامی می تواند به رضای آفریدگار به آفریدنی برق آسا نیز باشد. این زر روز را که شب کاشتم رعد و برقش را حواله سقف اتاقم کرد، من دیدم کلاغی به زوالی برق آسا مرد. جوهره قلم را بر دستانم مهر می کنم و می گویمت
پس در توفان و آن زوالِ تدریج دارِ برق آسایِ بارش چیست
که مرا این چنین رام طبیعت می کند؟