دراز کشیدم و شانسون گوش می کنم. هرازگاهی اجراهای زمستونی یاس توام با خروپف های خودش که کنارم خوابیده. به زیبایی فکر می کنم، زایمان، خورشت هویج و بوت های مشکی. چون بی نقص روزم نمی گذرونم پس لیاقت خواب و استراحت کافی هم ندارم. مهم نیست اگه فردا شب بعد از کلاسم تمرین داشته باشم یا نه. بدنم با من قهر کرده و آشتی نمی کنه. می خوام که بیدارش بکنم و نمی خوام که بیدارش بکنم. می دونم وقتی یاس می خوابه؛ دنیا خوابه. گل های شیپوری سر به زیرن و شب ساکت. اینبار بهار بی قرار و بنفش، بی قرار و آبی. هوس قهوه توی سرم می پرورونم. یادم میاد من از رنگ و روی قهوه، طعم قهوه و زجر دادن معده ام با قهوه هیچ خوشم نمیاد. نمیدونم. شاید باید بخوابم و به مه سا بگم برای منم دامن بدوزه و روش یچیزایی بنویسه.. مگدا یا گرتا.. لعنت به روح ورمر. یکشنبه شب ها خواب می دیدم تو خیابونای ونیز قدم می زنم و به آب های ونتزیا خیره ام. دیشب از راه ویلای ساحلی تا اقیانوس با موج ها می رفتم و جون می دادم.
پ.ن: آن چ؛ می خواندم
بنا بر یک افسانه محلی اگر عشاق هنگام غروب یعنی وقتی ناقوس برج کلیسای سنت مارک به صدا درمیآید، روی یک گوندولا، زیر پل افسوس یکدیگر را ببوسند، به آنها عشق و سعادت ابدی ارزانی داشته خواهد شد.