همین
من و تست توی دستم. فنجون قلب قلبی ای که نورا برام خریده. نورا امسال کلاس دوم می ره. فکرم سرکلاس اول صبح. پایین میز دخترا نشستم و نازی ژلیش ناخن هاش نشونم می ده. دست هاش ناز می کنم و با ذوق می گم دست های پری دریایی. دخترا با افسوس می گن بهااار. ستایش می گه بهار همیشه یه کلمه برای زیبایی بخشیدن به چیزها توی ذهنش داره. فروردین میاد و عصر جمعه پنج شش هفت هشت تایی دور تا دور میز الاچیق نشستیم و سن سباستین می خوریم با حلیم. می گم بچه ها.. اون پیچک ببینید. ستایش می پرسه کسی اسمش می دونه؟ من می گم آبشار طلا. دخترا که با جیغ جیغ می گن واقعااا. ستایش می گه نه این فقط اسمی که بهار بهش داده لابد باید گل اکبری ای چیزی باشه. با خنده می گم نه ستایش نه؛ باور کن. اشک حلقه می زنه پشت سیاره ی مردمک هام. دلم تنگ می شه برای خوابوندن نورا روی پاهام و نوازش طلایی موهاش. همین؟ خستم برای تایپ بیشتر؛ به گمونم همین.
منو یه جورایی یادِ پریا زنِ چرسی میندازی :*)