In the white Pontiac Heaven
چنگ می برم به پارچه دور گردنم و زیر سایه نسترن اشک می ریزم. راه میوفتم از گوشه تا مدرسه خواهر کوچیکه که پرنسس و دوستاش بدو بدو میان و تا خود خونه موشکافانه از شیشه ماشین به دونه های سفید رنگ گرده ها نگاه می کنن و از خودشون می پرسن یعنی اینا از کجا دارن میان. ریز ریز تو دلم می خندم و چیزی نمیگم که خواهر کوچیکه با داد کوچیکی می گه بچه هاا!! فهمیدم.. امروز غاز لوبیای سحرآمیز پر پر شده و اینا پر های اونن که دارن میبارن از آسمون. بیدار میشم و از لا به لای چشمهای پفی شاخه شاخه های بنفش می بینم روی میز ناهارخوری. یکمی که با جیغ جیغ های خفه قربون صدقه زیبا خانوم می رم بابک از اون پشت مشتا می گه نری توی پنجره که با بینی میرم توی پنجره. یکمی بالای سرش می شینم و می گم ولی مامان کنسلش کن.. درس دارم و در میرم. پس ساقه های نرم گلهام هرس می کنم، براشون اسم می ذارم و توی آبی جلوی دراور تنهاشون می ذارم. گریسی و مونی و تافی. پشت به غروب رز ها داشتم فکر می کردم روزی اگه بیاد و یاس نباشه؛ دنیا خالی می شه از خوبی و قشنگی هاش. کاشکی وقتی میای از دریا با خنده ها و خاطره ماسه ها بیای گل من. خوبه که نمی تونی پیانوتم ببری با خودت؛ میدونی چی.. می مردم من از حسودی.
Never was there ever a boy so pretty-
پونتیاک نه
کادیلاک!