Hiding in the shadows from the spies
همه چیز از اونجایی شروع می شد که دیگه سفر با دخترا خوشحالت نمی کرد. دلت می خواست کز کنی کنج اتاق و سرت فرو کنی توی کتابا. مبادا فکر کنید توی رمان و شعر و قصه و از این هنری بازی های استتیکی نه، کتاب این ترم و اون ترم و امتحان و ازمون و امتحان و ازمون. تو خونه خوابیدن ترجیح می دادم به بیرون رفتن و گشتن و عکس گرفتن. شب ها از ترس آزمون و امتحان می نشینم پشت میزم و تا طلوع صبح پلک روی هم نمی ذارم. می نویسم و می خونم و می خونم و می خونم. امروز زیبا تلفنی می گفت بهم باران شش صبح تو راه رامسر زنگ زده بهش و گفته پس بهار کجاست؛ پریشب به بعد از جلسه ای که دفتر باباش داشتیم می نالیدن و می گفتن باران همش غر می زنه از تو به ما دختر که نه جواب تلفن میدی و نه پیام. ظهری بعد از درمانگاه بی جون از نفس افتادم و برای چند ساعتی کوالا بودم که از چرچر های باران و بابک بالای سرم بیدار می شدم. یادم میاد غروب یک روز طوفانی وقتی تجلی نور و رنگ از نم بارون خیابون میومد برتی هیگینز توی گوش من از کازابلانکا می خوند. پرحرفی می کردم و سرکلاس به هرکسی که می شناختم و نمی شناختم سلام می دادم. پس با چفت شدن ساعت کل خیابون تا میلان چنار ها دویدم من. زیر سایه اون کافه بیرون بر گمت کردم؛ چشمهات می خندید و لبخندت.. زیبایی و فروتنی تو بود یاس من. جیلینگ جیلینگ کیفم از صدف های تو و لبخندم و خنده چشمهام از مهتاب صحرای مغربی آغوش تو.
I guess there are many broken hearts in Casablanca
You know, I’ve never really been there, so I don’t know
I guess our love story will never be seen
On the big wide silver screen
But it hurt just as bad, when I had to watch you go
oh, a kiss is still a kiss in Casablanca
But a kiss is not a kiss without your sigh
اگه تو تا ابد توی وبلاگت بنویسی>>>>>>>>>