از جلسه امتحان بیرون میومدم. مقنعهم افتاده بود روی شونه هام. خانوم محجبه ای از پشت سر کمرم گرفت و سه بار مشت کوبید. گریهم گرفته بود، اشکی نبود. تو ماشین بابک جان لنون می خوند for showing methe meaning of success دیشب درمانگاه به روی پسر بچه ای با موهای فندقی لبخند زدم که پدرش به چشک های بی جواب من میخندید. بابک از خانومی که رو به سانسوریا ها ایستاده بودن شماره ویزیتش پرسید؛ نوبتشون بود. که مادر پسر دستش گرفت و بدون گرفتن نوبتی وارد اتاق دکتر شد. تو صف سرم خانومی که رو به سانسوریا ها ایستاده بود و از شانس روسری و شالی هم سر نداشت خودش رو جلوتر از مادر پسر که محجبه هم بود؛ انداخت و گفت این به جواب بی عدالتی ای که کردید و به خیالتون کسی متوجه نشد به بهونه برگه آزمایش پسرتون هم ویزیت کردید. خانوم چادری که شروع به تیکه انداختن و نوحه خونی از روی زور به وضع حجاب بنده خدا کرد بحث رفته رفته بالا گرفت. شوهر زن از داروخونه وارد شد و گفت بذار هرچقدر میخواد زر بزنه تا چند نفر آقا از اتاق ها اومدن و به طرف در بیرونش کردن. به محض اینکه از پنجره صدای ویالون به گوش من خورد خدا خواسته و نخواسته به سمت حیاط پرواز کردم. تو اتاق تزریقات گوش میدادم به شعار های بابک از چطور قاتل نشدن. راستی شوهر خانوم نوحه خون، پدر پسر موفندقی قاضی و خودشون دبیر مملکتی بودن که جواب تار موی افتاده از مقنعه با مشت داده میشه.